قصه بلانش – قسمت اول
#قصه بلانش
قسمت اول
ممکن است احمقانه بهنظربرسد اما واقعن نمیدانم این داستان چهجور شروعشد. یکروزی چشمام را باز کردم و دیدم پرده اتاقخواب بدجور روی اعصابم است؛ هم طرحش، هم رنگش و هماینکه خیلی کلوکوتاه بود. باید عوضاش میکردم. بهجاش بلند شدم و شروعکردم رنگکردن پالتهایی که روی پشتبام گذاشتهبودم. حالا...