قسمت سوم
بعدها یکی ازم پرسید بلاخره پرده اتاق خواب را عوضکردم یا نه. بله؛ یکسال بعد.
پرده و دکور و مبلمان و اساسن خانه مدتهای طولانی اولویتام نبود. نمیتوانست باشد. یک آدم پنجاه و هفت کیلویی بودم که توی همان دوماه اول بابت فشار کار ۵ کیلو وزن کم کردهبود. گاهی فشار و شلوغی انقدر زیاد بود که فراموش میکردم ناهار بخورم. توضیح ندهم که برای یک آدم جسمی- تایپ مثل من فراموشکردن یک وعده غذایی یعنی چه. تغییرات عجیبوغریب کار جدید به کاهش جدی وزن محدود نشد. سالهای سال بابت پوستم پز دادهبودم. ربطش دادهبودم به ژن بینظیر مادربزرگ پدریم و دماغم را باد کردهبودم که «بسیار خوشوقتم که ژن کذا را به ارث بردهام.» اصلن یکی از دلایل موفقیت زودهنگام بلانش همین پوست بینقص بود. بااینحال توی همان دوماه اول تمامی مسائلی که مراجعانم تجربه میکردند برای پوستم اتفاق افتاد؛ خیلیهاش برای اولینبار. از جوش و منفذ باز تا لک و بیآبی و گودی و کبودی زیر چشم. خدای من. باورم نمیشد. اولاش خیال کردم بابت اهمیت بیشتر به این موارد حساس شدهام و وسواسی؛ اینجوریست که پوستم را پر از مساله میبینم. هنوز نمیتوانم با اطمینان در اینباره بگویم. فقط میتوانم بگویم الهه لجباز طنازی در جهان هست که درست وقتی دارید سبکزندگی و مسائل مردم را قضاوت و دماغتان را جمع میکنید و اخ و پیف؛ خیلی نامحسوس پس یقهتان را میگیرد میگذارد توی موقعیت آنها. البته خب بگذارید خوشبین باشم. اگر تجربههای مراجعانم را تجربه نمیکردم چهجور میتوانستم بهشان کمک کنم؟