قسمت اول
ممکن است احمقانه بهنظربرسد اما واقعن نمیدانم این داستان چهجور شروعشد. یکروزی چشمام را باز کردم و دیدم پرده اتاقخواب بدجور روی اعصابم است؛ هم طرحش، هم رنگش و هماینکه خیلی کلوکوتاه بود. باید عوضاش میکردم. بهجاش بلند شدم و شروعکردم رنگکردن پالتهایی که روی پشتبام گذاشتهبودم. حالا که فکر میکنم پروسه سمبادهزدن و رنگکردن پالتها بهم امکان جوردیگریدیدن میداد. مغزم روی چیزی متمرکز میشد که هیچ ایدهای دربارهاش نداشتم. این وسط چندباری از خواهرم پرسیدم یادش هست چه شد که من این کار را شروع کردم؟ یادش نمیآمد. گمان میکنم حاصل سالها مطالعه و تحقیق و یکجور سبک زندگی نهچندانمعمول یک «ناکجا» ساختهبود و ایده «بلانش» از همان ناکجا آمد.
حالا چرا بلانش. داشتم سریال آوتلندرز میدیدم آن روزها و به کار از دسترفتهام فکر میکردم. غصه هم بله، یک کمی میخوردم. کار معرکهای بود توی وانفسای کارمندمآبی و شرکت ورشکسته شده بود و من ماندهبودم با همان روزنامهنگاریای که دیگر برایم کافی نبود. نقش اول سریال یک زن جذاب بود. از آن مدلها که همیشه بلندبلند تحسینشان میکنم. بهمعنای واقعی دویستسال جلوتر از زمانه خود. نه اغراقی در کار نیست. زن، طی یک ماجرا به دویستسال قبل پرتاب شده بود و خب طبیعی بود که اینهمه جلوتر از بقیه باشد. بهش میگفتند «میس بلانش». یک کمی مزمزه کردم و اوه خدای من، این همان اسمی بود که میخواستم.
ادامه دارد....