قسمت دوم
حالا نهاینکه همهچیز خیلی خوب پیش برود اما خیلی زودتر از چیزی که خیال میکردم اتفاق افتاد. از گذراندن اولین دوره آموزشی تا بازگشایی بلانش فقط یکماه طول کشید. چهجور؟ من آدم کمالگرایی بودهام پیشترها. کمالگرایی را البته به چشم تعریف نبینید؛ از نگاه من تلهایست که آدم را وامیدارد به هیچکار نکردن؛ انفعال مطلق. گمانم توی سیوشش سالگی آدمیزاد دیگر میتواند تلهها و فریبهای رفتار خودش را تشخیص بدهد و گرفتارشان نشود. دستکم من برای اولین بار در زندگی موفق شدم کمالگرا نباشم و کاری را با مقادیر زیادی خطا و ایراد انجام بدهم. بله. خطاها خیلی زیاد بودند. مهمتریناش؟ روز افتتاحیه ساکدستی نداشتیم. الان هرچه فکر میکنم نمیفهمم آدم چجور میتواند به همچو چیز سادهای فکر نکرده باشد. ناگهان دیدم مشتریها خرید کردهاند و چیزی نیست که خریدها را داخل آن بدهیم دستشان. اولش؟ چندثانیه سرم گیج رفت. خسته هم بودم. تا صبح تقریبا نخوابیدهبودم و باید خوشگل و خوشبرخورد و پذیرا هم میبودم که این خودش به قدر کافی سخت هست؛ اینکه آدمها را متقاعد کنید چیزی را بخرند که تا آنروز جایی ندیدهاند و هیچ تصوری ازش ندارند؛ میشود وحشتناک. فرصتی برای سرگیجه نبود. همهچیز خیلی سریع پیش میرفت. خیال میکنم توی ذهن همگی ما یک چیزهایی هست برای روز مبادا؛ برای یک روز موعود که قرار است ازش استفاده شود. روی همین اصل بود لابد که ناگهان از ناکجای کشو، تعدادی پاکت کاهی به دادمان رسید. خیلی عالی نبود اما از هیچی بهتر بود.